علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

ماه سی و پنجم: پَــــــــــــــــــــر...

یادت هست از آن عادت همیشگی بابا و مادرمان که مدتی ست همواره درست سرِ هر سه ماه به جانِ موهایمان می افتادند؟! درست در بیست و هفت ماهگی، سی ماهگی ، و آخرین بار در سی و سه ماهگی ... البته خواندنِ ماجرای کوتاهی موهایمان در پانزده ماهگی نیز خالی از لطف نیست و می توانی آن را اینجا ببینی و همۀ این اسناد و مدارک حاکی از آن است که چه آن زمان که ما برای کوتاهی مو به آرایشگاه رفته ایم و چه آن زمان که در منزل مورد اصلاح واقع شده ایم، در هر دو مورد بدجور در برابر کوتاهیِ موهایمان مقاومت به خرج داده ایم ولی چشمت روزِ بد نبیند که این بار به فاصلۀ دو ماه، افکارِ شیطانی کوتاهی زلف این جانب از مخیّلۀ بابا و مادرمان گذشت و ما را کچل نمود! آاااااااا...
29 تير 1393

قدر

و شب های قدر از راه رسیده است همان شب هایی که در آن سرنوشت افراد برای سال آینده، مانند: رزق و روزی، مرگ و میر، خوشی و ناخوشی و امور و حوادث دیگر زندگی، بر اساس استعدادها و لیاقت‌ها، رقم می‌خورد... برای دیدنِ پست مرتبط با شب های قدر سالِ گذشته مان بر روی عبارت زیر کلیک کن: غنیمت شُمُریم و اولین شب قدرِ امسال با مسابقاتِ والیبال شروع شد . و ما نیز که تا به حال فقط شوت کردنِ توپ با پایمان را آموخته بودیم از کاربردهای جدید توپ مان در بازی والیبال به شدت هیجان زده شده و خیلی اصرار داشتیم توپ مان را رو به آسمان شوت نماییم و چیزی شبیه آن چه در تلویزیون نشان داده می شد خلق کنیم و این بود پوزیشن مادرمان در مقابلِ پرتاب کر...
26 تير 1393

پنج سال گذشت!

پنج سال قبل در حالی که احد الناسی موفق به ثبتِ نام خود در صفحۀ دوم شناسنامۀ مادرِ سر در کتاب مان نمی شد بابایمان با یک اسبِ سفید که نه، بلکه با پای برهنه از راه رسید و در 23 تیرماه 1388 نام خود را به صفحۀ توضیحات که نه، بلکه به صفحۀ دوم شناسنامۀ مادرمان اضافه کرد و با این عمل برای خود و دیگران کاری عظیم تراشید! و ما را در این تفکر فرو برد که نانش کم بود، آبش کم بود، زن گرفتنش چه بود که حالا هر سال باید دم و دستگاه برگزاری سالگرد ازدواج بر پا کنند و خود و دیگران را متحمل رنج و سختی فراوان کنند از آن جا که مادرمان استاد این است که با یک تیر چند نشان را بزند در این جا نیز از همین قانونِ دیرینۀ خود برای میهمان داری استفاده نموده و با یک ...
24 تير 1393
3511 12 25 ادامه مطلب

نیمۀ رمضان و پایان سه سالِ قمری!

سال هاست رمضان همیشه برای مادرمان پربار بوده است... چه آن روزها که دخترکی 7-8 ساله بودند و برخی از روزهای ماهِ مبارک را به دور از چشم مادرجانمان روزه می گرفتند و برای پنهان نمودنِ روزه داری خود، نهارِ خود را به مرغ ها و گربه ها می بخشیدند( ) تا شیرینی وقتِ افطار را به مانندِ سایر اعضای خانواده حس کنند... و چه آن روزهای اوایل رسیدن به سن تکلیف که اگر ایشان از قافلۀ بیدار شدگانِ سحر جا می ماندند آن روز را به اصرار روزۀ بی سحری می گرفتند تا درسِ عبرتی بشود برای مادرجانمان که دیگر بار به وقتِ سحر مادرمان را به خواب نسپارد... و همۀ روزهای ماه مبارک رمضان را در دوره های قرآن شرکت می نمودند و به صورت ترتیل قرآن تلاوت می کردند و ب...
21 تير 1393
1575 10 24 ادامه مطلب

جایی!

مدتی ست که یک مفهوم جدید و البته دوست داشتنی به زندگی مان وارد شده است و این مفهوم زیبا همانا "جایزه (جایی)" می باشد. و از آن جا به زندگی مان وارد شده که ما یکی از همین روزها کارِ نسبتاً ناشایستی را که اغلب انجام می دادیم، انجام ندادیم و از آن جا بود که برای اولین بار مادرمان جهت برانگیزش و تشویق مان به انجام ندادنِ مجددِ آن کار برایمان توضیح دادند که قرار است بابایمان برایمان جایزه تهیه نمایند و ما بلافاصله تأکید نمودیم "شمعا (مداد شمعی)" و مادرمان را که قرار بود به عنوان جایزه برایمان بستنی (هَنی!!) تهیه کنند در عمل انجام شده قرار دادیم. حدود ساعت سه که بابایمان قصد عزیمت به منزل را داشتند با مادرمان تماس گرفتند که اگر...
17 تير 1393

مجموعۀ سعد آباد

جمعۀ گذشته یعنی آخرین روزِ تعطیل قبل از ورود به ماه مبارک رمضان، تصمیم گرفتیم در معیت خاله مهدیه و آوینا جانمان برای گشت و گذار بیرون برویم! و از آن جا که گرما بسی بیداد می کرد تصمیم گرفتیم برای صرف نهار به مجموعۀ سعد آباد تهران برویم...چون هوای آن جا به نسبت سایر مکان های دیدنی بسی خنک تر است قرار بر این بود که ساعت 12 آن جا هم دیگر را ملاقات کنیم ولی از آن جا که مادرمان دیر به دایی محسن مان اطلاع رسانی کرده بودند و ایشان دیر رسیدند ما ساعت یازده و نیم تازه از منزل خارج شدیم... در ورودی پارکینگ متوجه شدیم که یکی از چرخ های ماشین مان پنچر شده است و همانا آن داستان پنچری ماشین و آقای تعمیرکار که همیشه از مادرمان می خواستیم برایم...
13 تير 1393
1598 14 20 ادامه مطلب

آقا چاخ خ خ خ...

هفتۀ گذشته بود که تلویزیون روشن شد و "لورل هاردی" در حال پخش بود! و اولین مسأله ای که به ذهنمان خطور کرد اختلاف سایز این دو نفر بود! و با تعجب رو به مادرمان :" آقای چاخ خ خ خ خ خ" و این گونه شد که مادرمان داستان آقای چاق و لاغر را برایمان تعریف نموده و برای شیر فهم شدن مان چند مثال آوردند و از آن جا که این بار فکر عاقبتِ مطلب را کرده بودند از فامیل هیچ مثالی نیاوردند که مبادا به وقتِ دیدار با آن ها ناگهان ذوق مان گل کرده و جلوی رویشان چاق و یا لاغر بودن شان را عنوان کنیم در نتیجه چند نمونه از همسایه ها را به عنوان مثال هایی از افراد چاق و لاغر مثال زدند همان روز بود که بابای ما به منزل وارد شدند و رو به مادرمان:...
11 تير 1393
2617 11 12 ادامه مطلب

هواب...با...

اول نوشت: این پست را با تاریخ پنج شنبه پنجم تیرماه بخوانید زیرا به دلیل مشغلۀ مادرمان در روزهای اخیر این پست بینوا چندین روز در نوبت آپلود چند عدد عکس ناقابل بوده است و اینک با یک فاصلۀ زمانی سه روزه بارگزاری می شود! منظورمان دقیقاً این است که شما مثلاً  عبارت "جمعۀ گذشته" در پست مان را جمعۀ دو هفته قبل تر بخوانید ××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××&t...
5 تير 1393
1846 13 12 ادامه مطلب

نَعَم!

این روزها همه جا را تب فوتبال و والیبال فرا گرفته است... جمعه صبح بود که مادرمان با خاله مهدیه تماس گرفتند تا تدارک شام دیده شود و همه با هم بیرون برویم. اگر تصور می کنی مادرمان دَدَری تشریف دارند سخت در اشتباهی! بلکه هدف اصلی ایشان همراهی ما با آوینا جانمان بود که این روزها علاقۀ وافری به ایشان پیدا کرده ایم. باور کن به جان مادرمان ... می بینی مادرمان تا چه اندازه به خواسته های ما اهمیت می دهند؟! ولی از آن جا که جمعه مسابقۀ والیبال برگزار می شد بابای آوینا جان با بیرون رفتن مخالفت کردند و تصمیم بر این شد که ما برای شام به منزل آوینا جانمان برویم تا ضمنِ فرو رفتنِ بابا و عمویمان در تلویزیون دورِ هم نیز باشیم... از آن جا ک...
4 تير 1393
1